هنوز آماده نيستيم!!

 

هنوز آماده نيستيم!
 
در خانه به صدا در آمد. هنگامي كه در را باز كردم با چهره اي جذاب و ملكوتي موجه شدم،
 بي اختيار به او سلام كردم، جواب سلامم را داد و گفت: من امام زمان هستم 
و براي مهماني به خانه شما امده ام. 
تا اين جمله را شنيدم به ايشان گفتم: لطفا چند لحظه صبر كنيد الآن بر ميگردم. 
آنقدر بهت زده شده بودم كه نميدانستم چكار كنم؟ افكار مختلفي به ذهنم خطور كرد، 
واي اگر آقا به خانه ما بيايد آيا همه چيز باب ميلش هست؟ 
سريع به داخل خانه رفتم با عجله جعبه نوارها را زير و رو كردم،
 واي مطمئنا از اين چند نوار خوششان نمي آيد، 
آنها را برداشتم و در جايي مخفي كردم، چشمم به لباسهايم افتاد، 
مطمئن بودم اين چند لباس امكان دارد باعث رنجش امامم شود. 
ناگهان چشمم به كتابهاي روي تاقچه افتاد ، چندتا از كتابها را برداشتم و مخفي كردم
، قرآن روي تاقچه رو هم كه حسابي گرد و خاك گرفته بود سريع با دست پاك كردم.
هر جا را نگاه مي كردم نگراني بيشتري احساس مي كردم وهمين مرا مشغول كرده بود كه
 يك دفعه فهميدم خيلي دير شده و ايشان خيلي معطل مانده اند.
دم در رفتم تا از ايشان دعوت كنم، ديدم ايشان تك تك درهاي مردم را به صدا درآوردند 
و مثل خانه ما به علت عدم آمادگي مردم، پشت تك تك خانه ها مانده اند 
و ديگر در حال رفتن از كوچه ما بودند. 
در حال ناراحتي از خواب پريدم و با دست محكم بر پيشاني خود زدم و گفتم:
 
 
 
هنوز آماده نيستيم!!!
 
 
 
 
 
:
 
 
 



|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
نویسنده : تاج بخشيان
تاریخ : پنج شنبه 21 شهريور 1392
مطالب مرتبط با این پست